Saturday, December 15, 2007

سياهه 1


نشستم پشت ميز، يه كاغذ تمام سفيد جلوم بود و با مداد سياهي كه 4-5 روز پيش امتحان تستيم رو گند زدنم و نميدونم چرا الان تو دستمه، با چندتا خط يه آدمك لاغر مشكي واستاده كشيدم. يه كم كه نيگاش كردم انگاري مات و حيرون بود. دستم رو زده بودم زير چونم و نيگاش ميكردم بر بر. مظلوم و بي صدا و ساده بود، مداد رو اوردم جلو خط خطيش كنم، گفتم مداديه ميشه پاكش كرد چرا كثافت كاري، پاك كن رو ور داشتم يه پاش رو پاك كردم، جاي پاش رو كاغذ مونده بود، ديدم اگه كامل پاكش كنم جاي تمام بدنش روي كاغذ تمام سفيد ميمونه پس با همون مداد پاش رو دوباره كشيدم. حالا من يه آدمك با يه پاي وصله اي داشتم. پايينش همون چيزي رو گوش ميدادم نوشتم واسش:

...

دوباره لمس علف عطر زاييدن گل

دوباره رنگين كمون روي تنهايي پل

دوباره ماهي سرخ دوباره آبي آب

دوباره عيدي من غزلاي ترد ناب

قصه دوباره ها سكه اي به نام ما

...

Monday, October 29, 2007

گرماي پاييزي



در كوچه هاي از ابتدا آشنا

بعد از ترافيك پر ابهت

ميان سكوت و تاريكي محض

كنار درختان سبك شده

روي برگهاي خوش صدا

با چشمان و حواسي كه

مات نوشته هاي ريز و براق است

زمان اتمام رنگارنگي و

رسيدن به اوج هماهنگي است.

ندايي ميگوييد

دل شكرك خواهد زد

نگاه شيطنت ميكند

نفس عميق ميشود،

و نجوايي آرام ميخواهد

امشب هر شب باشد.


Friday, October 19, 2007

تاريكي سرمه اي رنگ


انتظار ندارم

كه بتوان خوابها را انتخاب كرد

اما خوب بود

كه ميشد بعضي را نديد

يا كم

آن وسطها چشمان را

مانند قبل از خواب بست

و همه جا را سرمه اي كرد.

ديوانهء خيال بافي شيرين

ميان اين عمق سرمه اي

با دانه دانه هاي زرشكي هستم.


Thursday, September 27, 2007

تلنگر


گاهي رو به پايانيم.

به آن سادگي كه فكر هم نمي كنيم

كه شايد فكر كردن مي خواهد.

::

اما به همان سادگي يك تلنگر مي آيد.

مثل بريدن دست با كاغذ،

و مانند همان قطره باران

كه در چرت زير آسمان

روي يك فرش كهنه

در روياي خوش كاميابي

روي صورت مي افتد

و هوشيار مي كند.

::

مي توان چشمها را بست مغرور

و خرسند بود از استقامت ساختگي

با يك نيشخند حس زرنگي كرد

و لذت برد از اين دل خوشكنك.

اما،

بعضي مي ايستند

رو به آسمان ميكنند

كه تار است و دم باران،

خود هم همينند،

سر را پايين مي اندازند

به اتاق ميروند

گوشه اي مينشينند

نگاه آسمان را بياد مي آورند

و با صدايي آرام مي گويند:

"من آسمان را مي خواهم."

::

Saturday, September 15, 2007

نياز


چشمانم سنگين است

آنقدر كه انگار چراغ سو سو ميزند.

ولي با پشتكار ميخواهم بنويسم

كه شايد چاره اين كرختي‌ست

ميخواهم بنويسم اما

آخرش چيزي از آب در ميايد بي ربط

به من و همه چيز

خواب آلودم

وهم است شايد

اما گويي دنيا يك خواب است

گاهي رويا گاهي كابوس

ولي هرچه هست

لحاف هزار تكيه زمستاني اش بوي گند كهنگي ميدهد.

چرا امشب خبري از بيخوابي نيست.

نوازشم كن و بخوابانم

خستگي اين تن نيازش است

وقتي بيدار شدم همه چيز خوب است

خشكي دستان و ماتي نگاه حتي.

!اين آخري!


اون دفعه اول رو شاخهء درخت نشسته بود و سيب سبز گاز ميزد ... دفعه قبلي زير درخت چهار زانو منتظر بود يه سيب بيفته رو سرش تا منو كشفم كنه ... اين آخري تكيه اش رو داده بود به درخت و چشماش رو اينقدر محكم فشار ميداد به هم كه حتي منو هم نمي ديد!

Thursday, August 23, 2007

هستم هنوز زندگي


خيلي پيش مياد كه آدم خرابه، يعني داغونه، له. از يه چيزی که دونستن ندونستنش فرقی نداره. فقط میشه نوشت، از در و دیوار، توی کلاس و توی خونه. گاهي مثه يه تصادفي و گيج زدن و گاهي شکله یه مست، مست از خوشي! اين جوري میشه اوضاع از خيلي وقت قبل و كي خبر داره شايد بعدا و بدتر از اين. نميدونم، شايد فردا زندگي بخواد تريليش رو از روي من رد كنه. اما خيالي نيست، رد كنه، وايستادم كه رد كنه. اين همه چسبوندم به زمين چي شد، هنوز هستم مغرورتر از قبل. اگه لذت زندگي به زير گرفتن آدماست، من مثله هميشه اينجام. اما نبايد توقع داشته باشه كم بيارم، مطمئن باشه باز واميستم و مينويسم. مينويسم از داغوني، سر كلاس و تو خونه. اما اينو بدون زندگي كه تو واسه من خلق شدي نه من واسه تو. شايد زورت بيشتر باشه، شايد بتوني منو زير كني، اما زاده شدي واسه همين، كه حال منو بگيري. آره تو واسه مني زندگي. هستي چون هستم. حالا من وايستادم تا بازم مثله همون دفعه هايي كه فكر ميكردم ديگه قرار نيست له ام كني، بياي و از روم رد بشي. از اين به بعد فرقش همينه، كه نمي توني غافل گيرم كني، هميشه منتظرتم. فرقش همينه كه ميدونم داري له ام ميكني. تو هميشه بازنده اي زندگي چون هر دفعه داغونم كني من پا ميشم، با يه خط بيشتر رو دلم، اما، اگه يه روز پا نشدم تو هم ديگه نيستي. پس حالا، بچرخ تا بچرخيم.

Tuesday, August 21, 2007

ابدیت


شبی دیگر میگذرد.

وقتی در میان راه باشی

چقدر مهم است که چند شب از عمرت گذشته

و چند شب به پایان عمر مانده است!

شاید،

شاید اینجا مهم من باشم،

شاید.

واضح ترین صدایی که میاید

صدای ضربات روی دکمه است

دکمه هایی سیاه

با حروف سفید و له شده

که نزدیک ترین و معصوم ترین است برای عقده گشایی

که زیر سنگینی ضربات فقط میگوید:

« تق ».

آرام میگوید

تا روی اعصابم نباشد.

ولی

با وجود تمام آنچه که پیشآمد بد می نامیم

و آنچه من امشب خواهم گفت « کابوس »

سفیدم،

خسته نمی شوم و سفید می مانم

مثل همیشه.

و امیدوار

به تمام آن چیزهایی که:

صفت « ابدی » را کنارش گذاشتیم.

چه خوب

که سفیدی هست.