Thursday, September 27, 2007

تلنگر


گاهي رو به پايانيم.

به آن سادگي كه فكر هم نمي كنيم

كه شايد فكر كردن مي خواهد.

::

اما به همان سادگي يك تلنگر مي آيد.

مثل بريدن دست با كاغذ،

و مانند همان قطره باران

كه در چرت زير آسمان

روي يك فرش كهنه

در روياي خوش كاميابي

روي صورت مي افتد

و هوشيار مي كند.

::

مي توان چشمها را بست مغرور

و خرسند بود از استقامت ساختگي

با يك نيشخند حس زرنگي كرد

و لذت برد از اين دل خوشكنك.

اما،

بعضي مي ايستند

رو به آسمان ميكنند

كه تار است و دم باران،

خود هم همينند،

سر را پايين مي اندازند

به اتاق ميروند

گوشه اي مينشينند

نگاه آسمان را بياد مي آورند

و با صدايي آرام مي گويند:

"من آسمان را مي خواهم."

::

Saturday, September 15, 2007

نياز


چشمانم سنگين است

آنقدر كه انگار چراغ سو سو ميزند.

ولي با پشتكار ميخواهم بنويسم

كه شايد چاره اين كرختي‌ست

ميخواهم بنويسم اما

آخرش چيزي از آب در ميايد بي ربط

به من و همه چيز

خواب آلودم

وهم است شايد

اما گويي دنيا يك خواب است

گاهي رويا گاهي كابوس

ولي هرچه هست

لحاف هزار تكيه زمستاني اش بوي گند كهنگي ميدهد.

چرا امشب خبري از بيخوابي نيست.

نوازشم كن و بخوابانم

خستگي اين تن نيازش است

وقتي بيدار شدم همه چيز خوب است

خشكي دستان و ماتي نگاه حتي.

!اين آخري!


اون دفعه اول رو شاخهء درخت نشسته بود و سيب سبز گاز ميزد ... دفعه قبلي زير درخت چهار زانو منتظر بود يه سيب بيفته رو سرش تا منو كشفم كنه ... اين آخري تكيه اش رو داده بود به درخت و چشماش رو اينقدر محكم فشار ميداد به هم كه حتي منو هم نمي ديد!