Sunday, November 16, 2008

نم


پشت پنجره، روی شیشه، صدای قطرات است و داخل بوی نم. انگاری می گویند شکاف باریک برای ورود بسمان است. آخر چطور بسشان است. وقتی روی زمین به این بزرگی نمی توان زندگی کرد و گاهی از دری عظیم نمی شود تو رفت، از شکاف باریک مگر می شود رد شد.


Bully


اتاق تازه یه کم گرم شده. رادیاتور بازه و کامپیوتر روشن. کامپیوتره گرماش با سه چهارتا فن از رادیاتوره گاهی بیشتره. مخصوصا موقع بازی که صدای نفس نفسش میزنه. یه بار بابا که از دم کنتور رد میشد اینقدر تند میچرخیده که ترسیده بود و اومد دنبال برق خوره میگشت، یا من یا کامپیوتر چه فرقی داره.

داشتم Bully: Scholarship بازی می کردم که باز ارور داد و پرید بیرون، قبل از این که ران کنم دوباره؛ یه سر رفتم نت، یه لیست از بازیهایی که فرهنگ و ارشاد تازه ممنوع کرده زده بودن، اینم توش بود. شاید چون بازی بانمکیه. یکی از بچه شرای مدرسه وسیله یکی دیگه رو گرفته بود و بهش نمی داد و تو کمد رخکن سالن ورزشش گذاشته بود. طرف دست به دامن من شد که پس بگیر واست جبران می کنم و این حرفا. رفتم تو راه از یکی از بچه ها یه بشر که توش یه مایع سبز رنگ که بو گند می داد خریدم و رفتم تو رخکن. خالی بود، قایم شدم تا ناظم اومد نیگا انداخت و رفت. تا ناظمه بره جاهای دیگه رو وارسی کنه و برگرده قفل کمد رو با جون کندن باز کردم و وسیله طرف رو برداشتم و شیشه رو جاساز کردم و پشت کمد قایم شدم جوری که دید داشته باشم. یارو اومد تو رخکن تا در کمدشو باز کرد سرشو برد جلو بو گند مایع زد تو صورتش و حالش بد شد و رفت پای توالت نشست به عق زدن. مرحله بدش با بچه ها رفتیم حال چندتا سال بالایی رو گرفتیم یا شب هالوین بچه ها رو خوشحال کردم یا یه چیز دیگه یادم نیست.


Friday, April 25, 2008

گم كرده


نشستن و دیدن کسی که با نوک خودکار زیر پوستش دنبال چیزی که گم کرده میگرده اصلا کار جذابی نیست. میگن آدما که سنشون بیشتر میشه یه تیکه از خودشون که خیلی دوسش دارنو یه جایی تو یه روزه مثه همیشه گم میکنن وسط همون جایی که میرن و میخندن و حرف میزنن و زندگی میکنن. پیدا کردنش یکم سخت اما برگردوندنش خیلی سخته، گاهی به قیمت یه دنیا. چه خوب كه دادن دنيا كار سختي نيست، فقط
تا هميشه
گاهي ميشه
كه انگار نفسا
اون وسطا
توي گلو
گير ميكنه

ميگن
اين رسمشه.

Tuesday, April 22, 2008

ساده


رو تخت كه دراز مي كشم، همون وقتي كه آدم فكرش بين امروز و فرداش معلق ميمونه، هميشه چيزي كه اونو به آرامش خواب آور تبديل كنه وجود داره। نميشه نشست به اميد بهتر شدن فلان چيز و تموم شدن بهمان چيز، بايد از دل همون فلان و بهمان دو دستي كشيدش بيرون و حتي وقتي نيومد گفت "لگد دلت ميخواد." كنار رودخونه صداي آب مياد، زير ابر سياه بوي نم مياد، وسط يه دشت بوي سبزه مياد و كنار يه دبستان صداي جيغ بچه ها. همه چيزاي ساده اينجورين.

دوباره دوباره

29/12/86
یه سال دیگه و یه زمستون دیگه هم تموم شد. یه کنکور دیگه هم تموم شد و کلی چیز دیگه هم. میخواد شروع شه یه سال دیگه و یه بهار دیگه با اون بوی آشناش و رنگاش و بازم شروع کلی چیز دیگه. همیشه فکر میکردم چقدر بد که دوباره و دوباره، اما معلوم شد همیشه وسط همه شروع های تکراری چندتا شروع جدید هم پیدا میشه که همون بندایی که واسه ادامه دادن میکشونت. مثه
gears of war که همه چی توش مات و تاریک و مرده بود اما بازم میخواستم ادامه بدم و وقتی تموم شد واسه خودم دست زدم و سازندش که یه حس کنجکاوی تاریک رو با تمام ابهامش بازم بهم داد تا یاد موندگاری بیفتم و حس لذتش.
گاهی میگم این حس سر در گمی همیشگی بخاطر عذاب وجدان اول ساله که به ماهی قرمزه تو تنگ میگیم اگه تا سیزده بدر زنده بمونی تو استخر پارک آزادت میکنم و میدونیم میمیره. بمونه هم با آزاد کردنش حس خدایی میکنیم. گاهی میگم :->

Tuesday, March 11, 2008

جايي كه جايت نيست


مي نشيني روي پله هاي سرد كه هنوز كمي از سرماي فصل را در خود نگه داشته است و گذران لحظه هاي ناخوشايند همين ديروزت را به ياد ميآوري. انگار ميخواهي باز تكرار كني همه آن بيهودگيها را. ليوان كاغذي چايي را ميان دستانت مي چرخواني و با داغيش بازي ميكني، لبت را نزديكش ميكني، هنوز نمي تواني بخوري، بويش ميكني، حتي عطر خوش چايي هم گم شده و آن تلخي لذت بخش نيست. جايي كه جايت نيست هيچ وقت نيست، هيچ چيزش نيست. نگو جاي بدي است، بگو من وصله اش نيستم. باور نمي كني، پس آن پسر ساده چگونه با حرف نچسبش مي تواند راحت لبخندت را بخشكاند و پشت به آفتاب ظهر راه بيفتي كه شايد آنجا كه تنهايي هست همه چيزت گرم باشد. هرجا باشي اين اميد چه باشد چه نباشد راهنمايت است بسوي ديگر حتي اگر اسمش فرار باشد.


Friday, March 7, 2008

سياهه 2



ياد فردا افتادم كه هميشه ميرفتم كلاس و اين هفته جلسه آخر بود। فردا خونم و درس ميخونم. از لاي مجله بازي كاغذ سفيدي رو كه آدمكم روش بود دراوردم و خيره شدم بهش. مثه اينكه حيوونكي ناراحت بود ، يا دلش گرفته بود، نمي دونم. بخودم گفتم واسش يه دهن بكشم. از تو جا مداديه روي ميز كه پر از ماژيك سي‌دي و خودكار و روان نويس بود اون يه مدادي رو كه بود پيدا كردم و درش اوردم. جالب نوكش شكسته بود، بازم مداد امتحان، مداد آزمون دوتا قبلم بود، روز آزمون دوتا مداد برده بودم، يكي كه نزديكم نشسته بود مداد نداشت، پرسيد مداد اضافي داري، يكي رو دادم بهش، امتحان كه شروع شد اومدم اولي رو بزنم نوك مداد لق زد، گرفتم كشيدمش در اومد، خندم گرفته بود، ديدم بخوام به فلسفهء قرض دادن و عين خر تو گل موندن فكر كنم امتحان تموم شده، با اتودي كه داشتم حل كردم و گزينه زدم. حالا باز اين مداد بي نوك، اتود هم دم دست نبود. بيخيال اون دهن و گوش و چشم شدم، همين طوري بهتره، زبون اون همين خطاي سياه روي صفحه سفيده، كه منم بلدم. دوتا دستام رو انداختم رو ميز و چونه ام رو گذاشتم پشت دستم و سرم بردم نزديك كه بفهممش.