گاهي رو به پايانيم.
به آن سادگي كه فكر هم نمي كنيم
كه شايد فكر كردن مي خواهد.
::
اما به همان سادگي يك تلنگر مي آيد.
مثل بريدن دست با كاغذ،
و مانند همان قطره باران
كه در چرت زير آسمان
روي يك فرش كهنه
در روياي خوش كاميابي
روي صورت مي افتد
و هوشيار مي كند.
::
مي توان چشمها را بست مغرور
و خرسند بود از استقامت ساختگي
با يك نيشخند حس زرنگي كرد
و لذت برد از اين دل خوشكنك.
اما،
بعضي مي ايستند
رو به آسمان ميكنند
كه تار است و دم باران،
خود هم همينند،
سر را پايين مي اندازند
به اتاق ميروند
گوشه اي مينشينند
نگاه آسمان را بياد مي آورند
و با صدايي آرام مي گويند:
"من آسمان را مي خواهم."
No comments:
Post a Comment