پشت پنجره، روی شیشه، صدای قطرات است و داخل بوی نم. انگاری می گویند شکاف باریک برای ورود بسمان است. آخر چطور بسشان است. وقتی روی زمین به این بزرگی نمی توان زندگی کرد و گاهی از دری عظیم نمی شود تو رفت، از شکاف باریک مگر می شود رد شد.
از کوچه که بسوی میدان رهسپار شوی دستان از جیب پالتو بیرون آور، بگذار باد و سرما هم با دستان تو مانوس شوند و آشنا. روزی حرف مرا باور می کنی که دیگر تو نیستی و پالتو مندرس است، من نمیدانم از عمر این پالتو چقدر گذشته است.
احمدرضا احمدی (عزیز من)
3 comments:
بيام هلت بدم بري تو؟
در هشتمین جلسه داستانخوانی سرای اهل قلم، سه داستان کوتاه کوتاه نوشته محمدرضا موذن زاده نقد و بررسی خواهد شد.
زمان: دوشنبه 23 دی ماه ساعت پانزده و سی دقیقه
مکان: سرای اهل قلم
فلسطین جنوبی. کوچه خواجه نصیر. پلاک 10
تلفن: 66966156
اتوماتیک
ساعت هفت و پنجاه و نه دقیقه صبح و او هنوز خواب بود. وقتی پنج و نه جای خود را به دو صفر انگلیسی دادند، تلفن همراه اش از روی تقویم، با خواندن تعدادی صفر و یک فهمید که امروز تولد نفر هشتاد و نهم در لیست Contact ها است.
به صورت اتوماتیک از همان لیست، نام او را Load کرد و صفر و یک هایش را در ابتدای صفر و یک های کد شده ی جمله ی « جان، تولدت را از عمق وجودم تبریک می گویم. دوست دار تو» اضافه کرد.
یک پیام اتوماتیک فرستاد. و بعد، آن را از sendbox پاک کرد.
***
ساعت هشت و سه دقیقه صبح و او هنوز خواب بود. تلفن همراه اش طوری تنظیم شده بود تا پیام شماره نوزده ذخیره شده در حافظه را Load کند و در جواب تمام پیام هایی که شامل حداقل یکی از کلمات تولد، ولادت، میلاد و Birthday هستند بفرستد.
« soheilجان، واقعا ذوق زده شدم که تولدم یادت بود. مرسی»
پیام فرستاده شد و به صورت اتوماتیک پاک شد.
کجایی رفیق؟ 6 ماهه چیزی نمی نویسی
Post a Comment