Friday, April 25, 2008

گم كرده


نشستن و دیدن کسی که با نوک خودکار زیر پوستش دنبال چیزی که گم کرده میگرده اصلا کار جذابی نیست. میگن آدما که سنشون بیشتر میشه یه تیکه از خودشون که خیلی دوسش دارنو یه جایی تو یه روزه مثه همیشه گم میکنن وسط همون جایی که میرن و میخندن و حرف میزنن و زندگی میکنن. پیدا کردنش یکم سخت اما برگردوندنش خیلی سخته، گاهی به قیمت یه دنیا. چه خوب كه دادن دنيا كار سختي نيست، فقط
تا هميشه
گاهي ميشه
كه انگار نفسا
اون وسطا
توي گلو
گير ميكنه

ميگن
اين رسمشه.

Tuesday, April 22, 2008

ساده


رو تخت كه دراز مي كشم، همون وقتي كه آدم فكرش بين امروز و فرداش معلق ميمونه، هميشه چيزي كه اونو به آرامش خواب آور تبديل كنه وجود داره। نميشه نشست به اميد بهتر شدن فلان چيز و تموم شدن بهمان چيز، بايد از دل همون فلان و بهمان دو دستي كشيدش بيرون و حتي وقتي نيومد گفت "لگد دلت ميخواد." كنار رودخونه صداي آب مياد، زير ابر سياه بوي نم مياد، وسط يه دشت بوي سبزه مياد و كنار يه دبستان صداي جيغ بچه ها. همه چيزاي ساده اينجورين.

دوباره دوباره

29/12/86
یه سال دیگه و یه زمستون دیگه هم تموم شد. یه کنکور دیگه هم تموم شد و کلی چیز دیگه هم. میخواد شروع شه یه سال دیگه و یه بهار دیگه با اون بوی آشناش و رنگاش و بازم شروع کلی چیز دیگه. همیشه فکر میکردم چقدر بد که دوباره و دوباره، اما معلوم شد همیشه وسط همه شروع های تکراری چندتا شروع جدید هم پیدا میشه که همون بندایی که واسه ادامه دادن میکشونت. مثه
gears of war که همه چی توش مات و تاریک و مرده بود اما بازم میخواستم ادامه بدم و وقتی تموم شد واسه خودم دست زدم و سازندش که یه حس کنجکاوی تاریک رو با تمام ابهامش بازم بهم داد تا یاد موندگاری بیفتم و حس لذتش.
گاهی میگم این حس سر در گمی همیشگی بخاطر عذاب وجدان اول ساله که به ماهی قرمزه تو تنگ میگیم اگه تا سیزده بدر زنده بمونی تو استخر پارک آزادت میکنم و میدونیم میمیره. بمونه هم با آزاد کردنش حس خدایی میکنیم. گاهی میگم :->