رو تخت كه دراز مي كشم، همون وقتي كه آدم فكرش بين امروز و فرداش معلق ميمونه، هميشه چيزي كه اونو به آرامش خواب آور تبديل كنه وجود داره। نميشه نشست به اميد بهتر شدن فلان چيز و تموم شدن بهمان چيز، بايد از دل همون فلان و بهمان دو دستي كشيدش بيرون و حتي وقتي نيومد گفت "لگد دلت ميخواد." كنار رودخونه صداي آب مياد، زير ابر سياه بوي نم مياد، وسط يه دشت بوي سبزه مياد و كنار يه دبستان صداي جيغ بچه ها. همه چيزاي ساده اينجورين.
2 comments:
رو تخت فقط بايد بخوابي.
همين
به این می گن یه نور چشمک زن تو عمق تاریکی های زمانه نمی دونم چرا سادگی انقدر عزیزه!
Post a Comment