Thursday, September 27, 2007

تلنگر


گاهي رو به پايانيم.

به آن سادگي كه فكر هم نمي كنيم

كه شايد فكر كردن مي خواهد.

::

اما به همان سادگي يك تلنگر مي آيد.

مثل بريدن دست با كاغذ،

و مانند همان قطره باران

كه در چرت زير آسمان

روي يك فرش كهنه

در روياي خوش كاميابي

روي صورت مي افتد

و هوشيار مي كند.

::

مي توان چشمها را بست مغرور

و خرسند بود از استقامت ساختگي

با يك نيشخند حس زرنگي كرد

و لذت برد از اين دل خوشكنك.

اما،

بعضي مي ايستند

رو به آسمان ميكنند

كه تار است و دم باران،

خود هم همينند،

سر را پايين مي اندازند

به اتاق ميروند

گوشه اي مينشينند

نگاه آسمان را بياد مي آورند

و با صدايي آرام مي گويند:

"من آسمان را مي خواهم."

::

No comments: