Tuesday, March 11, 2008

جايي كه جايت نيست


مي نشيني روي پله هاي سرد كه هنوز كمي از سرماي فصل را در خود نگه داشته است و گذران لحظه هاي ناخوشايند همين ديروزت را به ياد ميآوري. انگار ميخواهي باز تكرار كني همه آن بيهودگيها را. ليوان كاغذي چايي را ميان دستانت مي چرخواني و با داغيش بازي ميكني، لبت را نزديكش ميكني، هنوز نمي تواني بخوري، بويش ميكني، حتي عطر خوش چايي هم گم شده و آن تلخي لذت بخش نيست. جايي كه جايت نيست هيچ وقت نيست، هيچ چيزش نيست. نگو جاي بدي است، بگو من وصله اش نيستم. باور نمي كني، پس آن پسر ساده چگونه با حرف نچسبش مي تواند راحت لبخندت را بخشكاند و پشت به آفتاب ظهر راه بيفتي كه شايد آنجا كه تنهايي هست همه چيزت گرم باشد. هرجا باشي اين اميد چه باشد چه نباشد راهنمايت است بسوي ديگر حتي اگر اسمش فرار باشد.


3 comments:

Anonymous said...

كي جرأت كرده به تو اينجوري بگه؟

Anonymous said...

من توام
تو که شاخه هایت میشکند
من شکوفه می کنم
زیرا
که
من
همان
توام

Anonymous said...

:)
----------
مشترک گرامی
صفحه مورد درخواست شما برابر با قوانین جمهوری اسلامی ایران مسدود می باشد .
در صورت بروز اشتباه در مسدود شدن صفحه مورد نظر با ما تماس حاصل فرمایید .
----------
عکسات برابر با قوانین جمهوری اسلامی ایران بلاکه.